سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 8
کل بازدید : 49497
کل یادداشتها ها : 93
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

خبر بد

داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
-جرج از خانه چه خبر؟

-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.

-سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟

-پرخوری قربان!

-پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟

-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.

-این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟

-همه اسب های پدرتان مردند قربان!

-چه گفتی؟ همه آنها مردند؟

- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.

-برای چه این قدر کار کردند؟

-برای اینکه آب بیاورند قربان!

-گفتی آب آب برای چه؟

-برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!

-کدام آتش را؟

-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.

-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟

-فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!

-گفتی شمع؟ کدام شمع؟

-شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

-مادرم هم مرد؟

-بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.!

-کدام حادثه؟

-حادثه مرگ پدرتان قربان!

-پدرم هم مرد؟

-بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.

-کدام خبر را؟

-خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد.

اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید.

من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!

 


  

چه می‌کنند این زن‌ها

مثلا مقدمه: مادرم همیشه می‌گوید: «اصولا زن موجود خوبیست مگر آنکه عکسش ثابت شود!» پدرم اما می‌گوید: «تاریخ نشان داده که نیمی از جنایات و کشت و کشتارهای بزرگ جهان زیر سر زن‌های پلید یا دست کم به خاطر رسیدن رجال عاشق به وجود نحس آنهاست!» ولی من نه حرف مادرم را تصدیق می‌کنم و نه حتی حرف پدرم را... هر دوی آنها یک جوری با تصعب جنسیتی به قضیه نگاه ‌می‌کنند، هرچند که اگر راست و حسینی کلاهمان را قاضی کنیم، درمی‌یابیم که پدرم پر‌‌بدک هم نگفته است! همین «اسکندر» گور به گور شده... فکر می‌کنید برای چی انقدر جنجال و آشوب درست کرد؟! خب معلوم است دیگر... برای «تائیس» ایکبیری گیس‌بریده! بگذریم... به قول «سهراب سپهری»: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ. بنابراین زودتر می‌رویم سر اصل مطلب یعنی می‌رویم به 100 سال بعد: سال 1488 و آن‌وقت با یک آدم عادل مثل «فردوسی‌پور» می‌نشینیم و نظاره می‌کنیم که: چه می‌کنند این زن‌ها!

 

زن سیاسی:

 

شک نداشته باشید که تا 100 سال بعد رئیس‌جمهور ایران یک زن خواهد بود! حتی اگر رقبای مذکر آنها وعد? ماهی Xهزار تومان را بدهند یا بخواهند سربازی را به شغل تبدیل کنند یا با شعار دولت فرهنگی و فرهنگ غیردولتی جلو بیایند و بالاخره حتی اگر دست به افشاگری بزنند!

چند وقت پیش هم نبیر? «نوسترداموس» که اتفاقا خودش هم یک زن است، در اینباره با شبک?  BBC   Persian گفت و گو کرده و فرموده است: «رئیس‌جمهور ایران در سال 1488 بدون تردید زنی است با مانتو، روسری و کیف و کفش شکلاتی!»

 

 

زن فرهنگی_ادبی_هنری:

 

@ تمامی اساتید دانشگاه‌ها، معلمان و دبیران مدارس کلهم در یک طرح غنی‌سازی(!) تبدیل به زنان تخصیلکرده و حق‌ ضایع شده_این ترکیب کاملا جدید و ساختگی است!_ می‌شوند و یک مصوبه هم منتشر می‌کنند که: «مردها به هیچ‌وجه حق تدریس در هیچ‌ مکان عملی را نخواهند داشت؛ حتی شما شوهر عزیز!»

 

@‌ پرفروش ترین کتاب سال 1488 رمانی است به قلم زنی مثلا به نام «بلقیس پیرزاد»! محتوای این کتاب هم احتمالا دربار? این است که: «من بعد مردها باید تمام کارهای خانه را انجام بدهند و زن‌ها حتی نباید زحمت خاموش کردن یک چراغ_با توجه به سال الگوی مصرف: ترجیحا کم‌مصرف!_ را به خودشان بدهند! چه معنی داره آخه؟! دِ هَه...!»

 

@ نسل کارگردان‌های مرد به طور کل منقرض می‌شود! چون زن‌ها در یک اقدام ضربتی روی سینمای ایران چنبره می‌زنند و برای لحظه‌ای حتی از جای خود تکان نمی‌خورند. به نظر می‌رسد که حتی          «اصغر فرهادی» _که تا آنموقع برای خودش بیش‌تر از اینی که هست، کسی شده_ با تهدید جدی یکی از کارگردان‌‌های مدعی فمنیستی _که ظاهرا معروفترین فیلمش هم «شوهر بس!» است_ برای حفظ جان خودش از این عرص? زنانه کنار می‌کشد!

 

 

 زن اجتماعی:

 

مهری? زنان به احترام «رابعه بنت کعب»_از شاعران مونث قرن چهارم_ به انداز? سن شاعر? مذکوره تا سال 1488 محسوب می‌گردد! عروسی زنان تنها در برج میلاد، ایفل و امثالهم برگزار می‌شود و بالاخره اینکه تمامی مردها خانه‌دار و منزوی و تمامی زن‌ها به شدت اجتماعی و به شدت کارمند می‌شوند. با این وجود اصلا بعید نیست که تا 100 سال بعد، با توجه به پیشرفت علم پزشکی، دنیا وارونه بشود و من بعد حتی مردها به جای زن‌ها وضع حمل کنند!

 

زن فضایی:

 

«انوشه انصاری» با نگارش مقاله‌ای با عنوان همه‌ جای جهان سرای زن است! موفق به دریافت جایز? نوبل می‌شود و سپس با پولی که از این جایزه به دست آورده و همچنین اموال منقول و غیرمنقول(!) خودش و همسرش هم? سیاره‌های فضایی را خریداری می‌کند و حتی نام برخی از سیاره‌ها را که زمخت و مذکر به نظر می‌رسند مثل «مریخ» یا «پلوتون» به «آرمیتا» و «ایلگار» تغییر می‌دهد!

 

 

مثلا موخره: لازم به ذکر است که نویسند? این مطلب می‌توانست زن هزار و چهارصد و هشتاد و هشتی را در خیلی دیگر از زمینه‌های دیگر هم تصور کند اما واقعیت این است که تا همین الانش هم هیچ تضمینی برای حفظ جان وی داده نشده و بدیهی است که بیش از این دلش نمی‌خواهد با زبان سرخش، سر سبزش_تلمیح به هرگونه موجی در این ضرب‌المثل، به شدت تکذیب می‌شود!_  را بر باد بدهد


  

چاله وبیمارستان

 چاله ای دریکی ازخیابانهای شهروجودداشت و مردم از وجود این چاله گله داشتند زیرابدلیل تاریکی خیابان بعضی وقتاآدمهای اون محل توی اون چاله می افتادند وبه شدت زخمی می شدند

بنابراین همگی تصمیم گرفتند روبروی فرمانداری شهرجمع شوندواعتراض خودشان روبگن
باکلی شعار وهیاهو بالاخره فرمانداروشهردارونماینده شهردرمجلس بیرون اومدن وپشت تریبون قرارگرفتن.

ابتدافرماندارشروع به سخنرانی کرد وهمه ساکت شدن.فرماندارگفت من راه حل بسیارخوب دارم واون اینه که ما یه مرکز فوریتهای پزشکی درنزدیکی اون چاله ایجادکنیم تاهرموقع کسی دراون چاله افتادسرعا اونو باآمبولانس به بیمارستان برسونه.مردم همگی خوشحال کف میزدندوایول میگفتن

تااینکه شهردار پاشدوروبه فرماندار کردوگفت این یه راه حل مسخره است چون شاید تاآمبولانس اون زخمی روبرسونه بیمارستان طرف بمیره ، بنابراین من پیشنهادمیکنم که یک بیمارستان رودرنزدیکی اون چاله ایجادبشه که اگه کسی تواون چاله بیفته سریع برسه بیمارستان وموردمداواقرار بگیره واینجوری شانص زنده ماندش بیشتره.

دیگه مردم سرازپانمی شناختن کلی خوشحال شدن که صاحب یه بیمارستان جدید میشوند

ناگهان نماینده شهر گفت که نه فرماندار عقل داردنه شهردار.
چون ساخت یه بیمارستان حداقل2سال زمان میبرد ومابرای الان چاره می خواهیم
مردم همگی ساکت شدن که آقای نماینده چه راه حلی داره
که نماینده گفت مااین چاله راپرمیکنیم ودرکناربیمارستان شهر یه چاله میکنیم اینجوری هم سریعتره وهم ارزانتر.


  

ارزش مدیر

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد.
صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ 500 دلار است.»
مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌»
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی 1000 دلار است، برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «‌ 4000 دلار.»
مشتری: «این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟»
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند!!»


  

راننده اصفهانی

حتما ماجرای راننده ایرانی در کانادا را شنیده‌اید که دنده عقب می‌رفته که به ماشین یک کانادایی می‌زند و پلیس که می‌آید، از راننده ایرانی عذرخواهی می‌کند و می‌گوید " لابد راننده کانادایی مست است که مدعی‌ شده شما دنده عقب می‌رفتید!"

حالا اتفاق جالب‌تری در اتوبان اصفهان رخ داده: همشهری اصفهانی ما توی اتوبان با سرعت
180 کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش را متوقف می کند. پلیس می‌آید کنار ماشین و می‌گوید:

"گواهینامه و کارت ماشین!" اصفهانی با لهجه غلیظی می‌گوید:" من گواهینامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست. کارتا ایناشم پیشی من نیست.


من صاحَب ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندق عقب. چاقوش هم صندلی عقب گذاشتم! حالاوَم داشتم میرفتم از مرز فرار کونم، شوما منا گرفتین."

مامور پلیس که حسابی گیج شده بوده بیسیم می‌زند به فرمانده‌اش و عین قضیه را تعریف می‌کند و درخواست کمک فوری می‌کند.

فرمانده اش هم میگوید که او کاری نکند تا خودش را برساند! فرمانده در اسرع وقت خودش را به محل می‌رساند و به راننده اصفهانی می‌گوید:

آقا گواهینامه؟ اصفهانی گواهینامه اش را از توی جیبش در می‌آورد و می‌دهد به فرمانده. فرمانده می‌گوید: کارت ماشین؟ اصفهانی کارت ماشین را که به نام خودش بوده از جیبش در می‌آورد و می‌دهد به فرمانده.

فرمانده که روی صندلی عقب چاقویی نیافته، عصبانی دستور می‌دهد راننده در صندوق عقب را باز کند. اصفهانی در را باز میکند و فرمانده می‌بیند که صندوق هم خالی است.

فرمانده که حسابی گیج شده بوده، به راننده اصفهانی می‌گوید:" پس این مأمور ما چی میگه؟!"

اصفهانی می‌گوید: "چی میدونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم می‌خواد بگد من داشتم
180 تا سرعت می‌رفتم؟"


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ