واردات چینی !
قلم ، سیگار، پوشک ، مغز گردو، دفترچینی !
ملاقه ، پانچ ، سیفون ، ملحفه ، انگشتر چینی !
مگس کش ، آفتابه ، دسته بیل و دیزی سنگی !
بخاری ، جالباسی ، پنجره ، یا که در چینی !
به هرجایی روی تنها ، ببینی " مید این چاینا "
به روی قبر حتی هست سنگ مرمر چینی !
انار و زعفران و پسته صادر می شود ، اما
به جایش می شود وارد،درخت عرعر چینی !
نمی دادند لیلی را به مجنون ، گفت اینگونه :
«جهنم ! می روم جایش ، بگیرم دلبر چینی !»
کنار آب رکناباد هم با طرز مشکوکی
نشسته حافظِ شیراز ،دستش ساغر چینی !
نمی دانم چرا هرگاه مصرف می کنم جنسی
کنم من ذکر خیری هم ز خواهر مادر چینی!
عزیزم کارهربُز نیست خرمن کوفتن ،خواهد
کهن مردی به همراه ِ دو تا گاو نر چینی !
برو برگو به آن آقا ، بخوان دیگر تو از حالا
که می آید از آن بالا ، پس از این کفترچینی !
مزن دیگر تو پالنگی ، به زیرپای من، آخر
بترس از سوت چینی در دهان داور چینی !
الا ترشیدگان مژده ! سر آمد انتظار آخر
که وارد می شود فردا براتان شوهر چینی !
فقط قدری ملایم تر، اگر او را زدید ، آخر
شود صد تکه چون شیشه،بناگه همسر چینی!
در ایام سربازى ، یک روز داشتم گروهان را با قدم رو (دویدن آهسته ) از جایى به جایى مى بردم و بلند بلند براى آنها مى شمردم : اک ، عو، ا، آر (یک ، دو، سه ). در بین راه ناگهان ، فرمانده گروهان از پشت یک ساختمان پیدایش شد. گروهان با قدم ((رو)) داشت از جلوى فرمانده رد مى شد، یک لحظه قاتى کردم . ابتدا ((دو)) را به حالت رفتن در آوردم بعد دیدم قاعده سلام دادن گروهى را در حال راه رفتن ، به ارشد مافوق بلد نیستم . لذا بهتر دیدم که اصلا گروهان را متوقف کنم ، بعد به گروهان ایستاده ، رو به فرمانده خبردار بدهم . لذا به گروهان ایست دادم ، اما دیدم که روى افراد به طرف فرمانده نیست . لذا گفتم : به چپ چپ . دیدم از حالتى که بود، بدتر شده و تقریبا رو به نقطه مخالف شد. با دستپاچگى فرمان جدیدى دادم . ((عقب گرد)) گروهان مثل کامیونى که توى گل و لاى بکس و باد کند، مثل قشون شکست خورده عقب گرد کرد. دیدم صد درجه بدتر شد و همه پشت به فرمانده کردند. مذبوحانه فریاد زدم : ((به راست راست )) باز هم مشکل حل نشد. و در این هنگام فرمانده که به این آسانى ها دل از یک سلام دست جمعى نمى کند، دخالت کرد و خطاب به ما گفت : ((از نو از نو)) یعنى نخواستیم : مرده شوى سلامتان را ببرند، صداى کرکر خنده بچه ها بلند شد و من سراپا شرمنده بودم .
در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکایت برد.
صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى.
مرد گفت: اصفهان در اختیار پسر برادر شماست.
گفت : پس به شیراز برو.
او گفت : شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست.
گفت : پس به تبریز برو.
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست.
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: چه مى دانم برو به جهنم.
مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.
صبح که داشتم بطرف دفترم می رفتم منشی ام ژانت بهم گفت:
”صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک!“
از حق نمیشه گذشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی تولدم یادش بود.
تقریباً تا ظهر به کارهام مشغول بودم. بعدش ژانت در زد و آمد تو و گفت:
” میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و شما!“
گفتم:
"خدای من این یکی از بهترین چیزهائی بوده که میتونستم انتظار داشته باشم باشه بریم."
برای ناهار رفتیم بیرون از شرکت. البته نه به جای همیشه گی، بلکه به یک جای دنج و خیلی اختصاصی رفتیم. اول از همه دوتا مارتینی سفارش دادیم و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.
وقتی داشتیم برمی گشتیم، ژانت رو به من کرده و گفت:
”میدونین، امروز روز خیلی خوبیه، فکر نمی کنین که اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ مگه نه؟“
در جواب گفتم:
” آره، منم فکر میکنم همچین هم لازم نباشه برگردیم.“
اونم در جواب گفت:
”پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من.“
وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفت:
”میدونی رئیس، اگه اشکالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم... دلم میخواد تو یه جای گرم و نرم یه خورده استراحت کنم.“
گفتم:
”خواهش می کنم“
اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود یه پنج شش دقیقه ای برگشت. با یه کیک بزرگ تولد در دستش در حالی که پشت سرش همسرم، بچه هام و یه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند که همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارک “ رو می خوندند.... در حالیکه من اونجا... رو اون کاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!! وتمام جمعیت مات و مبهوت در برابر من !!!
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.