- برای به دست آوردن پشتکار هیچگاه تلاش نکن.
- زندگی بیزن به سخنران بیدهن ماند.
- چون پرندههای قفسی عادت دارند به بیکسی دلیل نمیشود فکر کنی به آب و دانه هم نیاز ندارند.
- آدم بیکار جمعه بعدازظهرها دلش نمیگیرد.
- خوشمزهترین خوردنی دنیا «ماچمالی فرانسوی» است.
- اگر کسی از توی ماشینش به تو فحش مادر داد تا پیاده نشده و قد و قامتش را ندیدهای جوابش را نده.
- اگر دختری را دیدی که خیلی خوشاندام بود پیش از هر چیز مطمئن شو که قهرمان تکواندو نباشد.
- پیش از آنکه توی خیابان پس گردن دوستت بکوبی و فحشهای رکیک به او بدهی مطمئن شو خودش است.
- وقتی مهمان داری اول مطمئن شو ماهواره روی چه کانالی است بعد آن را روشن کن بیناموس!
- دختر همسایه که میگوید «تشریف میارین تو» شاید پدرش با تو کار دارد گاگول!
- وقتی کلهات گرم است اطمینان حاصل کن بالشات نفس نمیکشد؛ چون دختر عمهات تازه زاییده.
- پس از مدتها که رفیقات را میبینی پیش از آنکه با او شوخی دستی خرکی بکنی بپرس بواسیرش را دیروز عمل نکرده باشد.
- مستراحی که سنگش خیلی دور از در است و دراش هم قفل نمیشود خطرناکترین جای دنیا است.
- توی مستراحی و در که میزنند نباید بگویی «بفرمایید!» کثافت.
- اگر کسی پشت تلفن مدعی بود که جن است او را با فحشهای رکیک تحریک نکن که «اگه جنی همین الان اینجا ظاهر شو!»
- اینکه صدای دوستت شبیه پدرش باشد طبیعی است پس تا مطمئن نشندی نگو «چطوری ولدزنا؟!»
- دستت را که بالای آکواریوم میبری و ماهیها بالا میآیند الزامن به این معنی نیست که تو را میشناسند یا دوستت دارند؛ بسیاری از ماهیها گوشتخوارند اسکول!
- بعد از سالیان که با رفیقات توی رستوران قرار گذاشتهای اگر دختری دیدی که از در تو آمد یکهو نگو «جووون، عجب چیزیه» چون شاید بیاید و سر میز شما بنشیند و رفیقات که کبود شده معرفیاش کند «نامزدم!»
- اگر دوست نابینایی داری توی خیابان که به او میرسی پیش از هر چیز به او بگو که مادرت همراه تو است.
- همهی ژلها، ژل مو نیستند عزیزم!
- با هر تیغی که توی حمام بود صورتت را اصلاح نکن.
- وقتی با زنت لب ساحل قدم میزنی و زیرلب میخوانی «خوشگل زیاد پیدا میشه تو دنیا» باقیاش را هم بخوان گیجخان!
یه روز چاوز راه افتاد هلک و هلک رفت آمریکا. وضعیت اونجا رو که دید، توی دلش، جوری که بقیه متوجه نشن اون از آمریکا خوشش اومده، گفت: عجب پیشرفتی! عجب کشوری، چه رفاهی، چه نظمی، چه سیستم اداری منظمی، چه تشکیلاتی...
بعد رفت پیش اوباما و ازش پرسید: بابا دمتون گرم! شما چکار کردین که اینقدر پیشرفت کردین؟
اوباما گفت: ببین! کارهای ما مثل کارهای شما هرتی پرتی نیست. ما وقتی میخوایم وزیر انتخاب کنیم، از همشون تست هوش میگیریم، باهوشترین و به درد بخورترین اونها رو انتخاب میکنیم. نه هر ننه قمری را! الان برات تست میکنم حالشو ببری!
اوباما زنگ زد به هیلاری کلینتون گفت: هیلاری جان! عزیزم یه نوک پا بیا دفتر من، کارت دارم.
از اونجا که اوباما مثل چاوز نبود، هیلاری با آرامش و سر فرصت رفت پیش اوباما. نه اینکه هول کنه و آب دستشه بذاره زمین!
اوباما به هیلاری گفت: یه سوال ازت میپرسم، 30 ثانیه زمان داری که جواب بدی. «اون کیه که زادهی پدر و مادرته، اما برادر و خواهرت نیست؟»
چاوز خودش هم هنگ کرد و توی جواب موند که یهو هیلاری گفت: خوب معلومه، خودمم دیگه!
چاوز کف کرد و سریع برگشت ونزوئلا و زنگ زد به « نیکولاس مادورو» وزیر خارجه و گفت: آب دستته بذار زمین بیا اینجا کارت دارم!
وقتی مادورو اومد کلی داد و هوار راه انداخت و حنجره پاره کرد که: خاک بر سرت. آخه این چه وضع مملکته. این چه وضع جهانه! مثلا تو وزیر امور خارجهای! خجالت بکش. یه سوال ازت میپرسم، سه روز فرصت داری جواب بدی. وگرنه میفرستمت جایی که عرب نی انداخت....
بعد پرسید: «اون کیه که زادهی پدر و مادرت هست، اما برادر و خواهرت نیست؟»
«مادورو» عزا گرفت که عجب سوال خفنی. خلاصه رفت و هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید.
یهو یادش افتاد بره پیش «کالین» از نخبههای مزدور بدبخت استکباری کشورش که سال قبل بازنشستهاش کردن و از اون بپرسه. وقتی «کالین» رو دید گفت: ای بدبخت غربزده، بگو ببینم: «اون کیه که زادهی پدر و مادرت هست، اما خواهر و برادرت نیست؟»
کالین سریع گفت: خوب معلومه، خودمم دیگه!
«مادورو» کلی حال کرد و از ذوقش سریع رفت پیش چاوز و گفت: کجایی چاوز من که جواب رو پیدا کردم..
چاوز گفت: خوب بگو ببینم: «اون چه کسیه که زادهی پدر و مادرت هست، اما خواهر و برادرت نیست؟»
وزیر خارجه گفت: خوب معلومه، اون «کالینه» دیگه.
چاوز عصبانی شد و داد زد: نه احمق، نه گیج! اون هیلاری کلینتونه، هیلاری کلینتون!
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است.
Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن
میدونم . میتونی
چشمهایتان را باز میکنید. متوجه میشوید در بیمارستان هستید. پاها و دستهایتان را بررسی میکنید. خوشحال میشوید که بدنتان را گچ نگرفتهاند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار میدهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق میشود و سلام میکند. به او میگویید، گوشی موبایلتان را میخواهید. از اینکه به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شدهاید و از کارهایتان عقب ماندهاید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را میآورد. دکمه آن را میزنید، اما روشن نمیشود. مطمئن میشوید باتریاش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار میدهید. پرستار میآید.
«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. میشه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
«از 10سال پیش، دیگه تولید نمیشه. شرکتهای سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشیها مشترکه».
«10سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
«شما گوشیتون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از اینکه به کما برید». «کما»؟!
باورتان نمیشود که در اسفند1387 به کما رفتهاید و تیرماه 1412 به هوش آمدهاید. مطمئن هستید که نه میتوانید به محل کارتان بازگردید و نه خانهای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه میپرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش میکنید تا زودتر مرخصتان کند.
«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
«چه اتفاقی افتاده»؟
«چیزی نشده! ولی بیرون از اینجا، هیچکس منتظرتون نیست».
چشمهایتان را میبندید. نمیتوانید تصور کنید که همه را از دست دادهاید. حتی خودتان هم پیر شدهاید. اما جرأت نمیکنید خودتان را در آینه ببینید.
«خیلی پیر شدم»؟
«مهم اینه که سالمی. مدتی طول میکشه تا دورههای فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
از پرستار میخواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
«منظورت چه چیزاییه»؟
«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
«طرح جدید چیه»؟
«اگر رانندهای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش میبرن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمیشه».
«میدون آزادی هنوز هست»؟
«هست، ولی روش روکش کشیدن».
«روکش چیه»؟
«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
«برج میلاد هنوز هست»؟
«نه! کج شد، افتاد»!
«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت کنه».
«چی؟!.... هواپیما خورد بهش»؟
«اوهوم»!
«چهطور این اتفاق افتاد»؟
«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستورانگردان برج».
«اینکه هواپیمای خوبی بود. مگه میشه اینجوری بشه»؟
«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
«چند نفر کشته شدن»؟
«کشته نداد».
«مگه میشه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
«نه! رستوران 4سال پیش تعطیل شد»..
«چرا»؟
«آشپزخونهاش بهداشتی نبود».
«چی میگی؟!... مگه میشه آخه»؟
«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هاتداگ....».
«الان وضعیت تورم چهجوریه»؟
«خودت چی حدس میزنی»؟
«حتما الان بستنی قیفی، 14هزار تومنه».
«نه دیگه خیلی اغراق کردی. 12هزار تومنه».
«پراید چنده»؟
«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
«این دیگه چیه»؟
«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایدهای از نیسان قشقایی ساختن».
«همین جدیده، چنده»؟
«70میلیون تومن».
«پس ماکسیما چنده»؟
«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود 2 یا 2 و نیم....».
«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
«تونل توحید چهطور»؟
«تا قبل از اینکه شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
«شهردار بازنشسته شد»؟
«آره».
«ولی تونل که قرار بود قبل از سال1390 افتتاح بشه».
«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرحها خوابید».
«چندتا خط مترو اضافه شده»؟
«هیچی! شهردار که رفت، همهجا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
«یعنی چی»؟
«از تونلهاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
«اتوبوسهای BRT هنوز هست»؟
«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار میشد».
«توی نقشجهان اصفهان دیده بودم از اونا...»
«نقشجهان رو هم خراب کردن».
«کی خراب کرد»؟
«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاهعباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
«خلیجفارس چهطور؟»
«اون هم الان فقط توی نقشههای خودمون، فارسه. توی نقشه گوگل هم نوشته خلیج صورتی».
«خلیج صورتی چیه»؟
«بعضیها به نشنالجئوگرافیک پول میدادن تا بنویسه خلیج عربی، ایران هم فشار میاورد و مدرک رو میکرد. آخرش گوگل لج کرد، اسمش رو گذاشت خلیج صورتی...»
«ایران اعتراضی نکرد»؟
«چرا! گوگل رو فیلتر کردن».
«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
«چیو»؟
«اینکه همه این چیزها رو خالی بستم».
«یعنی چی»؟
«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشیات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگیات»!
«شما جنایتکارید! من الان میرم با رییس بیمارستان صحبت میکنم».
«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
«ازش شکایت میکنم»!
«نمیتونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته».
حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.
سبب گریهاش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه میکنم
مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.
شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه میکند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و میتوانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه میکنم.
بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانهای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند.
ولی شب باز دیدند دارد گریه میکند.
وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شماها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم میخوابم.
مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.
ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه میکرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.
به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند
ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه میکند، وقتی علت را پرسیدند
گفت: بر جد غریبم گریه میکنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!