مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 4
کل بازدید : 50757
کل یادداشتها ها : 93
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

امروز ناهار مــاست خیار داشتیم ، هرچقدر *111# رو گرفتم تبدیل به پیتزا نشد ....!!


آخه این چه وضعشه  ؟؟ چرا با روحیات جوانان بازی میکنین ؟!؟

 


  

روزی عقابی خسته داشت پرواز میکرد که ناگهان گنجشکی میره طرفش میگه:

کاکا وسعت پر رو حال میکنی؟ عقابه میگه: برو حوصلتو ندارم!

گنجشکه بازم پیله میکنه میگه: کاکا وسعت بال رو حال میکنی؟

عقابه بازم میگه: برو حوصلت و ندارم و گرنه میام یه کاری میکنم پرات بریزه

! گنجشکه میگه: مردی بیا! عقابه میره طرف گنجشکه میزنه پراشو میرزونه

گنجشکه در حال افتادان میگه کاکا هیکل و حال میکنی!

 


  

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟


  
عمر




یک سال هم گذشت به خودم می گویم باورکن
این عمر توست که می گذرد ولی باور نمی کنم فقط وقتی به عکسهای نوجوانی و
کودکی ام نگاه می کنم تازه میفهمم که عمرم گذشته...



  

گویند در بنی اسرائیل ، مردی بود که می ‏گفت : من در همه عمر ، خدا را
نافرمانی کرده‏ ام و بس گناه و معصیت که از من سر زده است ؛ اما تاکنون
زیانی و کیفری ندیده ‏ام. اگر گناه ، جزا دارد و گناهکار باید کیفر بیند ،
پس چرا ما را کیفری و عذابی نمی ‏رسد! ؟
در همان روزها ، پیامبر قوم بنی اسرائیل ، نزد آن مرد آمد و گفت :
خداوند
، می‏ فرماید که ما تو را عذاب‏ های بسیار کرده ‏ایم و تو خود نمی ‏دانی !
آیا تو را از شیرینی عبادت خود ، محروم نکرده ‏ایم ؟ آیا در مناجات را بر
روی تو نبسته ‏ایم ؟ آیا امید به زندگی خوش در آخرت را از تو نگرفته ‏ایم ؟
عذابی بزرگ‏تر و سهمگین ‏تر از این می ‏خواهی


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ