سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 22
کل بازدید : 50431
کل یادداشتها ها : 93
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن،میگن بدون "بنز" و "ب ام و" جایی نمیرن!اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم،فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است!من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو  به بقیه میفروشن. خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نسیت! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!!  جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان...  دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده:   

جهنم، بفرمایید؟ جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟

شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن!تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم .... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که بجاش کولر گازی بزارن


  
*******************************داستان جالب****************************

پیش بابایی می روم و از او می پرسم: «ازدواج چیست؟»، بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید: «این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده!»، متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد: «خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!»، در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم: «بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟!»، بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید: «نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم ...» بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاقه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاقه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.

مامانی گفت: «در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!»، و من جواب دادم: «در مورد ازدواج»، مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می یومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می یومد گفت: «حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم!»، مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.

بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منم گفتم که موضوع انشا این هفته مون اینه که «ازدواج را توصیف کنید.»، بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: «خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شد!»، و مامانی هم گفت: «منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟!»، بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: «نه! حق با شماست!»، مامانی گفت: «توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند!»
بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: «نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!»، مامانی هم گفت: «آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!»
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: «ازواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند ... راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ...»، بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاقه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاقه به سر من اصابت کرد.
به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهر می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشا در چشمانم خواهرم اشک جمع می شود، و وقتی دلیل اشک های خواهر رو می پرسم می گوید: «کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم!»، البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: «تو در مورد ازدواج چی می دونی؟» و خواهرم باز اشک می ریزد.
ما از این انشا نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاقه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من، با تشکر از اهالی خانه که در نوشتن این انشا به من کمک کردند!

*******************************داستان جالب****************************


  

*******************************داستان جالب*****************************

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد

متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود :

نامه ای به خدا !!!
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.

در نامه این طور نوشته شده بود :

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.

دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است

و من دو نفر از دوستانم ر ا برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم .

هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن…

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.

نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.

در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند…

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.

عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.

تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود:

نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم.
چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم ؟

به لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم.

من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی…

البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان بی شرف اداره پست آن را برداشته اند …!!!

 


  

*******************************داستان جالب****************************

 واعظی در بالای منبر هنگام دعا کردن گفت هر چه مشروب خور است نابود کن.هرچه رشوه گیر است ذلیل کن.هر چه قمار باز است رسوا کن. از قضا حاکم وقت تمام این عیب ها را دارا بوده است.برای واعظ پیغام می فرستد که شما هر چه فاسق است نفرین می کنید لااقل مرا استثناء کنید که به عذاب الهی دچار نشوم!واعظ قبول کرد.فردای آن روز واعظ هنگام دعا کردن گفت پروردگارا! هرچه مشروب خور است غیر از جناب حاکم همه را نابود کن.هر چه رشوه گیر است غیر از جناب حاکم همه را ذلیل کن هرچه قمار باز است غیر از جناب حاکم همه را رسوا کن.برای حاکم خبر آوردند که چه نشسته ای که آبرویت رفت و واعظ بالای منبر چنین عباراتی را گفته است!حاکم  فورا برای واعظ پیغام فرستاد دیگر استثناء قائل مشو همه را از دم بگو.


  

مثلا مقدمه: مادرم همیشه می‌گوید: «اصولا زن موجود خوبیست مگر آنکه عکسش ثابت شود!» پدرم اما می‌گوید: «تاریخ نشان داده که نیمی از جنایات و کشت و کشتارهای بزرگ جهان زیر سر زن‌های پلید یا دست کم به خاطر رسیدن رجال عاشق به وجود نحس آنهاست!» ولی من نه حرف مادرم را تصدیق می‌کنم و نه حتی حرف پدرم را... هر دوی آنها یک جوری با تصعب جنسیتی به قضیه نگاه ‌می‌کنند، هرچند که اگر راست و حسینی کلاهمان را قاضی کنیم، درمی‌یابیم که پدرم پر‌‌بدک هم نگفته است! همین «اسکندر» گور به گور شده... فکر می‌کنید برای چی انقدر جنجال و آشوب درست کرد؟! خب معلوم است دیگر... برای «تائیس» ایکبیری گیس‌بریده! بگذریم... به قول «سهراب سپهری»: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ. بنابراین زودتر می‌رویم سر اصل مطلب یعنی می‌رویم به 100 سال بعد: سال 1488 و آن‌وقت با یک آدم عادل مثل «فردوسی‌پور» می‌نشینیم و نظاره می‌کنیم که: چه می‌کنند این زن‌ها!

 

زن سیاسی:

 

شک نداشته باشید که تا 100 سال بعد رئیس‌جمهور ایران یک زن خواهد بود! حتی اگر رقبای مذکر آنها وعد? ماهی Xهزار تومان را بدهند یا بخواهند سربازی را به شغل تبدیل کنند یا با شعار دولت فرهنگی و فرهنگ غیردولتی جلو بیایند و بالاخره حتی اگر دست به افشاگری بزنند!

چند وقت پیش هم نبیر? «نوسترداموس» که اتفاقا خودش هم یک زن است، در اینباره با شبک?  BBC   Persian گفت و گو کرده و فرموده است: «رئیس‌جمهور ایران در سال 1488 بدون تردید زنی است با مانتو، روسری و کیف و کفش شکلاتی!»

 

 

زن فرهنگی_ادبی_هنری:

 

@ تمامی اساتید دانشگاه‌ها، معلمان و دبیران مدارس کلهم در یک طرح غنی‌سازی(!) تبدیل به زنان تخصیلکرده و حق‌ ضایع شده_این ترکیب کاملا جدید و ساختگی است!_ می‌شوند و یک مصوبه هم منتشر می‌کنند که: «مردها به هیچ‌وجه حق تدریس در هیچ‌ مکان عملی را نخواهند داشت؛ حتی شما شوهر عزیز!»

 

@‌ پرفروش ترین کتاب سال 1488 رمانی است به قلم زنی مثلا به نام «بلقیس پیرزاد»! محتوای این کتاب هم احتمالا دربار? این است که: «من بعد مردها باید تمام کارهای خانه را انجام بدهند و زن‌ها حتی نباید زحمت خاموش کردن یک چراغ_با توجه به سال الگوی مصرف: ترجیحا کم‌مصرف!_ را به خودشان بدهند! چه معنی داره آخه؟! دِ هَه...!»

 

@ نسل کارگردان‌های مرد به طور کل منقرض می‌شود! چون زن‌ها در یک اقدام ضربتی روی سینمای ایران چنبره می‌زنند و برای لحظه‌ای حتی از جای خود تکان نمی‌خورند. به نظر می‌رسد که حتی          «اصغر فرهادی» _که تا آنموقع برای خودش بیش‌تر از اینی که هست، کسی شده_ با تهدید جدی یکی از کارگردان‌‌های مدعی فمنیستی _که ظاهرا معروفترین فیلمش هم «شوهر بس!» است_ برای حفظ جان خودش از این عرص? زنانه کنار می‌کشد!

 

 

 زن اجتماعی:

 

مهری? زنان به احترام «رابعه بنت کعب»_از شاعران مونث قرن چهارم_ به انداز? سن شاعر? مذکوره تا سال 1488 محسوب می‌گردد! عروسی زنان تنها در برج میلاد، ایفل و امثالهم برگزار می‌شود و بالاخره اینکه تمامی مردها خانه‌دار و منزوی و تمامی زن‌ها به شدت اجتماعی و به شدت کارمند می‌شوند. با این وجود اصلا بعید نیست که تا 100 سال بعد، با توجه به پیشرفت علم پزشکی، دنیا وارونه بشود و من بعد حتی مردها به جای زن‌ها وضع حمل کنند!

 

زن فضایی:

 

«انوشه انصاری» با نگارش مقاله‌ای با عنوان همه‌ جای جهان سرای زن است! موفق به دریافت جایز? نوبل می‌شود و سپس با پولی که از این جایزه به دست آورده و همچنین اموال منقول و غیرمنقول(!) خودش و همسرش هم? سیاره‌های فضایی را خریداری می‌کند و حتی نام برخی از سیاره‌ها را که زمخت و مذکر به نظر می‌رسند مثل «مریخ» یا «پلوتون» به «آرمیتا» و «ایلگار» تغییر می‌دهد!

 

 

مثلا موخره: لازم به ذکر است که نویسند? این مطلب می‌توانست زن هزار و چهارصد و هشتاد و هشتی را در خیلی دیگر از زمینه‌های دیگر هم تصور کند اما واقعیت این است که تا همین الانش هم هیچ تضمینی برای حفظ جان وی داده نشده و بدیهی است که بیش از این دلش نمی‌خواهد با زبان سرخش، سر سبزش_تلمیح به هرگونه موجی در این ضرب‌المثل، به شدت تکذیب می‌شود!_  را بر باد بدهد


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ