در ایام سربازى ، یک روز داشتم گروهان را با قدم رو (دویدن آهسته ) از جایى به جایى مى بردم و بلند بلند براى آنها مى شمردم : اک ، عو، ا، آر (یک ، دو، سه ). در بین راه ناگهان ، فرمانده گروهان از پشت یک ساختمان پیدایش شد. گروهان با قدم ((رو)) داشت از جلوى فرمانده رد مى شد، یک لحظه قاتى کردم . ابتدا ((دو)) را به حالت رفتن در آوردم بعد دیدم قاعده سلام دادن گروهى را در حال راه رفتن ، به ارشد مافوق بلد نیستم . لذا بهتر دیدم که اصلا گروهان را متوقف کنم ، بعد به گروهان ایستاده ، رو به فرمانده خبردار بدهم . لذا به گروهان ایست دادم ، اما دیدم که روى افراد به طرف فرمانده نیست . لذا گفتم : به چپ چپ . دیدم از حالتى که بود، بدتر شده و تقریبا رو به نقطه مخالف شد. با دستپاچگى فرمان جدیدى دادم . ((عقب گرد)) گروهان مثل کامیونى که توى گل و لاى بکس و باد کند، مثل قشون شکست خورده عقب گرد کرد. دیدم صد درجه بدتر شد و همه پشت به فرمانده کردند. مذبوحانه فریاد زدم : ((به راست راست )) باز هم مشکل حل نشد. و در این هنگام فرمانده که به این آسانى ها دل از یک سلام دست جمعى نمى کند، دخالت کرد و خطاب به ما گفت : ((از نو از نو)) یعنى نخواستیم : مرده شوى سلامتان را ببرند، صداى کرکر خنده بچه ها بلند شد و من سراپا شرمنده بودم .