مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 5
کل بازدید : 51400
کل یادداشتها ها : 93
خبر مایه


< << 16 17 18 >

گویند در بنی اسرائیل ، مردی بود که می ‏گفت : من در همه عمر ، خدا را
نافرمانی کرده‏ ام و بس گناه و معصیت که از من سر زده است ؛ اما تاکنون
زیانی و کیفری ندیده ‏ام. اگر گناه ، جزا دارد و گناهکار باید کیفر بیند ،
پس چرا ما را کیفری و عذابی نمی ‏رسد! ؟
در همان روزها ، پیامبر قوم بنی اسرائیل ، نزد آن مرد آمد و گفت :
خداوند
، می‏ فرماید که ما تو را عذاب‏ های بسیار کرده ‏ایم و تو خود نمی ‏دانی !
آیا تو را از شیرینی عبادت خود ، محروم نکرده ‏ایم ؟ آیا در مناجات را بر
روی تو نبسته ‏ایم ؟ آیا امید به زندگی خوش در آخرت را از تو نگرفته ‏ایم ؟
عذابی بزرگ‏تر و سهمگین ‏تر از این می ‏خواهی


  

رقابت!

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید. وقتی بیدار شد
متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه های او را برداشته اند؛

فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش
را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت
و دید که میمون ها هم ازاو تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه
خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاه ها را
بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد؛

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد؛
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
را برداشت, میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند؛

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت
و درگوشی محکمی به او زد و گفت: فکر میکنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟؟؟نیشخند

نکته: رقابت سکون ندارد.


  
خواب عجیب



روزی مردی خواب عجیبی دید.

دید
که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی
از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک
ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از
فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز
می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند
را تحویل می گیریم.
   مرد کمی جلوتر
رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می
گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
  
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش
ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
   مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
  فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.



  
شرط استخدام در مکروسافت




چندی پیش شرکت ماکروسافت شرطی را برای استخدام
گذاشت که در نوع خود جالب بود به این صورت بود که در یک اتاق سه کلید
 داریم ودر اتاق دیگر سه لامپ چگونه بفهمیم که هر کلید برای کدام لامپ است
می توان فقط  یک بار به اتاقی که لامپ است رفت و مشهاده کرد

جواب:

یک
لامپ را یک دقیقه روشن کرده سپس خاموش کرده و دیگری را روشن کرده سپس به
اتاق لامپها رفته به لامپها دست زده لامپی که یک دقیقه روشن بوده داغ است
لامپ یک است لامپی که روشن است لامپ دو و لامپی که خاموش است لامپ سه است



  
پیرمرد بدهکار و دخترش!

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که
از یک پیرمرد قرض گرفته بود ، پس می داد . کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی
ها آرزوی ازدواج با او را داشتند . وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز
نمی تواند پول او را پس بدهد ، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر
کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد ! دخترش از شنیدن این حرف به وحشت
افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا
یک کاری می کنیم ، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی
می اندازم ، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد .
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و
اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز
بخشیده می شود ، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان
برود .این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از
سنگریزه بود . در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت . دختر که
چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل
کیسه انداخت ! ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
1 – دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند .
2 – هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است .
3 – یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد !
لحظه ای به این شرایط فکر کنید . . .
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود .
معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد .
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست
خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با
ناشی بازی ، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود ، وانمود کرد که از دستش لغزیده
و به زمین افتاده . پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر
غیر ممکن بود .
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی
هستم ! اما مهم نیست . اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم
می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است ! و چون سنگریزه
ای که در کیسه بود سیاه بود ، پس باید طبق قرار آن سنگریزه سفید باشد . آن
پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به
اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است . نتیجه
ای که 100 درصد به نفع آنها بود .
 
1 – همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد .
2 – این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم .
3 – هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد .


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ